درايام نوروز سال ۱۳۷۸ تصميم گرفتم به زندان رشت برم و دختري نقاش که در انتظار اعدام بود را ببينم. تصميمم آني بود و فرداي روز تصميم با خودروي شخصي ام به سمت رشت رفتم. دلهره عجيبي داشتم اما دوست داشتم دل آرا درابي دختري که در سن ۱۷ سالگي به اتهام قتل بازداشت شده بود را ببينم. دوست داشتم برايش کاري انجام دهم. چند بار درباره ماجرايش در روزنامه ها مطالبي نوشته بودم. به رشت رسيدم و بعد از اخذ دستور از داديار ناظر زندان به اتاقي که زندانيان را براي ملاقات به آنجا مي آوردند رفتم. چند مامور هم در اين اتاق بودند. وقتي دستور قاضي را به يکي از آنها دادم. مسئول مربوطه به من نگاه کرد و گفت آقاي مصطفايي شما هستيد. گفتم بله چطور. گفت هيچ. در مورد شما زياد شنيده بودم و اميدوارم بتوانيد کاري براي دل آرا انجام دهيد تا اعدام نشود. اين مامور مي دانست که ديگر کاري از دست کسي بر نمي آيد. تقدير دل آرا دارابي اعدام است و چون دستي قدرتمند کمر بر اعدام اين جوان بسته است. اعدامش حتمي است.
مسئول دفتر تلفن را برداشت و به کسي که آنطرف تلفن بود گفت. بگوييد دل آرا به اتاق ملاقات بيايد. استرس عجيبي داشتم. دختري را مي خواستم ببينم که قبلا در مورد پرونده اش در مطبوعات اظهار نظر کرده بودم. نيم ساعتي منتظر ماندم. از پشت پنجره، دختري با موهاي رنگ شده و صورت سفيد و نوراني به نزديک اتاق ملاقات مي آمد و يک خانم که مشخص بود از مامورين زندان بود. او را همراهي مي کرد. هر چه قدر نزديک تر مي شد. شدت ضربان قلب من نيز بيشتر مي شد.
درب اتاق ملاقات باز شد. دخترک نگاه به من کرد و تا من را ديد شناخت. نمي توانست حرفي بزند. مي خنديد و از خوشحالي اشک مي ريخت. گفت فکر نمي کردم کسي به ملاقاتم بيايد و شما اولين نفري هستيد که در سال جديد به ملاقات من مياييد. به او گفتم که چه کمکي از دست من بر مي آيد که برايتان انجام دهم. گفت دوست دارم شما هم وکيل من باشيد. ولي آقاي خرمشاهي روي پرونده کار مي کند. به او گفتم از ماجرايي که برايت اتفاق افتاده است را برايم يک بار ديگر تعريف کنم.
دل آرا شروع کرد به تعريف کردن ماجرا و گفتن از بي گناهي خودش. او مي گفت که قاتل نيست و قاتل امير حسين است. من چون او را خيلي دوست داشتم و سن و سالم هم کم بود. قتل را به گردن گرفتم. او از روز ماجرا تعريف کرد و از اينکه به پدرش دروغ گفته که قاتل است و قتل را به گردن گرفته است. زماني که تعريف مي کرد اشک از چشمانش جاري بود. قسم مي خورد که مرتکب قتل نشده است و مي گفت هيچ کس حرفش را باور نمي کند. مي گفت دادستان رشت چند بار او را کنار کشيده و تهديد کرده است که اعدامش خواهد کرد.
مسئول دفتر تلفن را برداشت و به کسي که آنطرف تلفن بود گفت. بگوييد دل آرا به اتاق ملاقات بيايد. استرس عجيبي داشتم. دختري را مي خواستم ببينم که قبلا در مورد پرونده اش در مطبوعات اظهار نظر کرده بودم. نيم ساعتي منتظر ماندم. از پشت پنجره، دختري با موهاي رنگ شده و صورت سفيد و نوراني به نزديک اتاق ملاقات مي آمد و يک خانم که مشخص بود از مامورين زندان بود. او را همراهي مي کرد. هر چه قدر نزديک تر مي شد. شدت ضربان قلب من نيز بيشتر مي شد.
درب اتاق ملاقات باز شد. دخترک نگاه به من کرد و تا من را ديد شناخت. نمي توانست حرفي بزند. مي خنديد و از خوشحالي اشک مي ريخت. گفت فکر نمي کردم کسي به ملاقاتم بيايد و شما اولين نفري هستيد که در سال جديد به ملاقات من مياييد. به او گفتم که چه کمکي از دست من بر مي آيد که برايتان انجام دهم. گفت دوست دارم شما هم وکيل من باشيد. ولي آقاي خرمشاهي روي پرونده کار مي کند. به او گفتم از ماجرايي که برايت اتفاق افتاده است را برايم يک بار ديگر تعريف کنم.
دل آرا شروع کرد به تعريف کردن ماجرا و گفتن از بي گناهي خودش. او مي گفت که قاتل نيست و قاتل امير حسين است. من چون او را خيلي دوست داشتم و سن و سالم هم کم بود. قتل را به گردن گرفتم. او از روز ماجرا تعريف کرد و از اينکه به پدرش دروغ گفته که قاتل است و قتل را به گردن گرفته است. زماني که تعريف مي کرد اشک از چشمانش جاري بود. قسم مي خورد که مرتکب قتل نشده است و مي گفت هيچ کس حرفش را باور نمي کند. مي گفت دادستان رشت چند بار او را کنار کشيده و تهديد کرده است که اعدامش خواهد کرد.